آقا امیر حسین آقا امیر حسین ، تا این لحظه: 12 سال و 14 روز سن داره

گل پسر قند عسل

وقتی کوچکتر بودی

مهببون مامان ، این عکسا واسه خیلی وقت پیشه ، 1سال تا 1/5 پیش. من از دیدنشون لذت بردم. مسواک زدن همراه با آب بازی   عکاس کوچولو   آقا امیر و ریحانه کوچولو در حال تناول پفک   پسرکم می خواد به سبک مامان پویا رو بخوابونه   وقتی این قمقمه رو خریدیم این قدر دوسش داشتی که گفتی باید بیاد پیشت لالا بشه.   عازم جشن نامزدی عمه زهرا   قربون خراب کاری های پسرم   اولین میوه هایی که مرد کوچیک ما به تنهایی جدا کرد و خرید   فدای تو   یکی از دوستای خوشمزه آقا امیر   تقبل الله حاج آ...
5 آبان 1394

یک تشکر

ی اتفاق جدید توی زندگیمون افتاده . من و تو مثل عشایر هر 2 هفته در حال کوچیم. ییلاق میکنیم به مشهد و قشلاق می کنیم به شیراز کنار بابا سعید مهربون و خوب. نازدونه من، مامانت دانشجوی دکتری دانشگاه فردوسی شده . این وضع سختیای خودش رو داره اما می ارزه به اینکه چند صباحی مجاور آقا امام رضا ( علیه آلاف التحیة و الثناء) باشیم. ممنون که مثل همیشه پسر خوب منی و همراهم. ممنون از مرد صبورم که مثل کوه پشتم ایستاده و خم به ابرو نمیاره به خاطر سختی های راه. ممنونم خدا به خاطر نعمتات.
5 آبان 1394

کودکانه ها

من از جمله مادرایی هستم که اصلا اعتقاد ندارم به آموزش اگه جایی هم آموزشی بوده به اصرار اطرافیان اتفاق افتاده. دوست دارم شما گل پسر تا بچه ای حسابی بچگی کنی . دوست دارم صبح تا شب بازی کنی . تا جایی که بتونم بهت میدون می دم برای خراب کاری. وقتی برای ثبت نام رفتیم دانشگاه شما توی محوطه سبز مشغول بازی با ماشین قرمزت شدی . دیدم که ی سنگ بزرگ رو 2 دستی آوردی سمت ماشینت و چنان انداختی روش که کاملا صاف شد . خودت ی لحظه هاج و واج موندی . بعضیا که توجهشون بهت جلب شده بود شروع کردن به آخ و واخ . قیافت خیلی بامزه شده بود. تجربه جدیدی بود صاف کردن ماشین البته قبلا زیاد سابقه اوراق کردن داشتی ولی نه اینجوری. ترسیدم تو ذوقت خورده باشه فوری بلند خندیدم ...
5 آبان 1394

فکر می کنی لازمه

مرد کوچکم ، یکی از شیرین ترین لحظات زندگی من و پدرت تماشای پسرک شیرینمان است وقتی در میان اسباب بازی هایش گرم بازی است. چه دلنشین است گوش سپردن به کودکانه هایت وقتی به جای همه ماشین ها و هواپیماها حرف می زنی ... وقتی یکی را تشویق می کنی به خاطر با ادب بودن ... وقتی به دیگری اخم می کنی به خاطر بی ادبی هایش ... دلم ضعف می رود برای ناز صدایت وقتی خواسته ات را پرسشی می کنی هوشمندانه که تاب مقاومت را از مادرت می گیرد مثل دیشب که برای همسایه کاسه ای آش بردیم و وقتی عزم بازگشت کردم آرام چادرم را کشیدی و گفتی : مامان زهرا فکر می کنی لازمه بریم خونشون . فدای دل کوچکت که هوس مهمانی و شب نشینی کرده بود.    ...
5 آبان 1394
1